لطیفه

روزی فردی داخل مجلس امیری گردید، و در حضور امیر یک طبق شیرینی بود.امیر به خدمتکارش گفت:یک عدد شیرینی به او بدهید.آن فرد چون شیرینی را خورد گفت:ای امیر، پروردگار متعال در سوره یس فرمود:فارسلنا الیهم اثنین امیر دستور داد یک عدد دیگر به او دادند.چون خورد گفت:ای امیر خدا می‌فرماید :«فعزّزنا بثالث» امیر گفت: یکی دیگر به او بدهند.چون خورد گفت:ای امیر خدا می‌فرماید:«فخذا اربعه منّ الطّیر».امیر گفت یکی دیگر به او دادند.
چون خورد گفت:ای امیر خدا می‌فرماید:«فخذوا اربعه منّ الطّیر»،امیر گفت: یکی دیگر به او دادند.گفت خدا می‌فرماید:«خمسه سادسهم کلبهم».یکی دیگر به او دادند.گفت: خدا می‌فرماید:«انّا خلقنا السّموات و الارض فی ستّه ایّام».یکی دیگر به او دادند گفت:خدا می‌فرماید:«سبع سموات طباقاً» یکی دیگر به او دادند.
گفت: خدا می‌فرماید:«ثمانیه ازواج».یکی دیگر به او دادند.
گفت: خدا می‌فرماید :«تسعه رهطٍ».یکی دیگر به او دادند.
گفت: خدا می‌فرماید:«تلک عشره کامله».باز یکی به او دادند
گفت: خدا می فرماید:«احد عشر کوکباً».باز یکی دیگر به او دادند
گفت: خدا می فرماید:«انّ عدّه الشّهور عندالله اثنی عشر شهراً» یکی میز به او دادند
گفت: خدا می فرماید:«ان یکن منکم عشرون صابرون»،هست عدد دیگر نیز به او دادند.
گفت:خدا بعد از آن می‌فرماید:«یغلبرا مأتین».پس امیر دستور داد شیرینی را با طبقش پیش او گذاشتند.
گفت:ای امیر اگر چنین دستور نمی‌دادی هر آینه آن آیه شریفه را می‌خواندم که خدا می‌فرماید:«فارسلنا الی مأه الف او یزیدون»
امیر گفت:مرحبا به هوش و ذکاوت تو، چه بسیار خوشدل شدم از کلمات تو که از قرآن کریم بیان داشتید.

 

مخلص
« چهارده پانزده سال بیشتر نداشت . جبهه که آمد بیشتر مواقع دست راستش را روی سینه می گذاشت . طوری که انگار داشت به کسی ادای احترام می کرد . علتش را نمی گفت ؛ حتی به من که برادر بزرگترش بودم . اما این اواخر گویا نظرش عوض شده بود ! آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم . لا به لای صحبت هایش گفت : روزی که به جبهه آمدم تازه خودم را شناختم . چیزهایی که این جا دیدم و می بینم فکر می کنم هیچ جای دنیا پیدا نشود . من همیشه احساس می کنم « آقا « پیش رویم است . به همین جهت دست راستم را برای احترام روی سینه دارم . دست چپم را نذر حضرت عباس علیه السلام کردم و تا پای رفتن دارم در جبهه می مانم . . .
شنیدم موقع عملیات ، مردانه جنگید . ناگهان گلوله توپی آمد و کنارش منفجر شد . بعد از دو سال جنازه اش را آوردند . با دیدن جنازه اش شگفت زده شدم . دست راست مهدی روی سینه اش بود . دست چپ و دو پایش هم قطع شده بود . »

 

بچه بیا پایین
دژبانی جلوی تویوتا را گرفت وداخلش رو نگاه کرد.
نگاهی به راننده تویوتا کرد یه نگاه هم به شیخ اکبر که کنار راننده نشسته بود وگفت : این بچه رو کجا می بری .تا راننده خواست چیزی بگه شیخ اکبر رو کشید بیرون وگفت بچه بردن ممنوع.راننده گفت بابا این فرمانده است.
بله چی گفتی ؟ و بعد گفت کارتت ؟ شیخ اکبر کارتشو نشان داد. گفت : جرمت بیشتر شد. برای بچه کارت جعلی درست کردید ؟ چند قنداق تفنگ زد به شونه های شیخ اکبر و هلش داد داخل کیوسک. راننده ونگهبان با هم بگو مگو می کردند. که فرمانده نگهبان رسید و پرسید: چی شده ؟ ماجرا را که براش گفتند رفت و در کیوسک رو باز کرد. شیخ اکبر روکه دید داد زد: این که شیخ اکبر
خودمونه . فرمانده گردان بلدوزریها.
بعد مثل فیل وفنجون رفتند تو بغل
هم .
نگهبان هاج و واج نگاهشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز
بشه .

مطالب مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *