مقر آموزش نظامی بودیم !
ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم در سالن ایستادند . همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم .اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم .
طنابو بستند وخواستند کفشامونو قایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند ورفتند کنار هم . در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوی بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا . نوری یه دفعه از جاش پرید بالا . دستشو گرفت، وشروع کرد داد و بیداد : “ آهای دزد، آهای ! کفشامو کجامی بری ؟ بچه ها ! کفشامو بردند !”پاسدار گفت : هیس !هیس! ، برادر ساکت !، ساکت باش منم اما نوری جیغ میزد وکمک می خواست . پاسدارا دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند ، یادشون رفت که طناب دم دره، گیر کردند به طناب وریختند رو هم. بچه ها هم رو تختا نشسته بودند وقاه قاه می خندیدند .
فِی ساعَهِ الْعُسْرَه
ابوالعینا در ایام جوانی وارد اصفهان شد. اتفاقاً مقارن ساعت ورودش، بچهها سنگبازی میکردند و بدون نظر بر سر او سنگی زدند و سرش را شکستند. صورت و لباسهای او به خون، آلوده گردید. این یک ناراحتی برای ابوالعینا بود.
ناراحتی دیگرش آن بود که در اصفهان دوستی داشت که میخواست بر او وارد شود و چون جای او را نمیدانست گردش زیادی کرد تا مقداری از شب گذشت و خانه دوستش را یافت و به آن جا نزول نمود. و نیز چون در خانه میزبانش، خوراکی وجود نداشت و دکانی هم باز نبود، ناچار ابوالعینا آن شب را گرسنه به سر برد تا روز شد و به خدمت مهذّب وزیر رسید. وزیر پرسید: چه ساعتی وارد شهر شدهای؟ ابوالعینا گفت:فِی ساعَهِ الْعُسْرَهِ؛در ساعت دشوار.
باز پرسید: در چه روزی آمدی؟ گفت:
فِی یَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ؛ در روز نکبت دنبالهدار.
در پایان، سؤال کرد: به کجا وارد شدهای؟ پاسخ داد:
بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ؛ در محلی که هیچ حاصلی نداشت.
وزیر از این جوابها خندید و او را انعام بخشید.