لطیفه جبهه ای “آبگوشت شیشه ای”
شلمچه بودیم!
بی سیم زدیم به حاجی که:« پس این غذا چی شد؟» خندید و گفت:« کم کم آبگوشت میرسه!». دلمون رو آبنمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی، که یکی از بچه ها داد زد: اومد ! تویوتای قاسم اومد!». خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و روبرومون ایستاد. قاسم ، زخم و زیلی پیاده شد . ریختیم دورش و پرسیدیم:«چی شده؟» گفت:« تصادف کردم!».
– غذا کو؟ گقت« جلو ماشینه». در تویوتا رو به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم، که قاسم از کنار تانکر آب ، داد زد :« نخورید! نخورید! داخلش خرده شیشه است .» با خوش فکری مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت :«نبرید! نبرید! نخورید!». گفتیم : « صافشون کردیم». گفت: خواستم شیشه ها رو در بیارم، دستم خونی بود ،چکید داخلش».
همه با هم گفتیم : اَه ه ه !!. مرده شورت رو ببرن قاسم!». و بعد ولو شدیم روی زمین. احمد بسته ی نون ، رو با سرعت آورد و گفت :«تا برای نون ها مشکلی پیش نیومده بخورید !»، بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردن به نون ها