لطیفه ی جبهه ای

خروپف، خروپف :: پناه بر خدا؛ هیچ جوری گردن نمی گرفت. هر چی ما می گفتیم و دیگران می گفتند، قبول نمی کرد که نمی کرد. می گفت:« من؟ غیر ممکن است. من نفس بلند هم تو خواب نمی کشم؛ من و خروپف؟» روزی قبل از خوابیده و سخت خرناسه می کشید. دست بر قضا، ضبط صوت تبلیغات هم دست بچه ها بود. چیزی حدود یک ربع ساعت، صدای خروپفش را ضبط کردیم. با بچه های تبیلغات هم که مسئول پخش نوار مناجات و قرآن و سخنرانی از بلندگو بودند هماهنگ کردیم. تا روز عید که برنامۀ تئاتری تدارک دیده بودیم. همه جمع بودند و مجری اعلام کرد :«اینک برای این که بفهمیم خواب مؤمن چگونه عبادتی است، قسمتی از مناجات یکی از رزمندگان عزیز را قبل از نماز ظهر ضبط کرده ایم که با پخش آن به استقبال ادامۀ برنامه می رویم». نوار چرخید و او خر و خر کرد و جمعیت روده بر شدند از خنده؛ برای خاطر جمع کردن او بچه ها جا به جا اسمش را صدا می کردند که فلانی! فلانی! بلند شو موقع نماز است. به اسم او که می رسید صدای خندۀ بچه ها بلندتر می شد. بندۀ خدا خودش هم تماشاچی ماجرا بود. تنها عبارتی که آن روز می گفت این بود:« خیلی بی معرفتید».

مطالب مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *