به سوی پروانگی

عاطفه بازفتی

معمولاً کتاب‌هایی که با درون‌مایه و تم دغدغه‌های زنان نوشته می‌شوند ویژگی‌های مشترکی دارند و به همین سبب اغلب زنان جهان به راحتی با آنها همذات‌پنداری می‌کنند. کتاب «خانه خیابان مانگو» روایتی ساده، جذاب و خواندنی از احساسات زنانه شخصیت اصلی داستان است که در ادامه به معرفی بیشتر آن می‌پردازیم.

نویسنده و موضوع کتاب

«ساندرا سیسنروس» در سال ۱۹۵۴ در شیکاگو به دنیا آمد و مدت‌ها به عنوان معلم دبیرستان، شاعر و مدیر هنری فعالیت کرد. پیش از این داستان «نهری که زن‌ها را صدا می‌کند» از او منتشر شده بود اما وی شهرتش را بیشتر مدیون رمان «خانه خیابان مانگو» است که تا کنون چندین جایزه معتبر ادبی را برای این نویسنده به ارمغان آورده است. سیسنروس در ادبیات «چیکانو» که به ادبیات نویسندگان مکزیکی-آمریکایی اطلاق می‌شود نقش مهمی ایفا کرده است.

کتاب، داستان زندگی یک دختر نوجوان را به نام «اسپرانتسا» روایت می‌کند که در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمده اما به استعداد نویسندگی و شاعری خود آگاهی دارد. ساده‌ترین تجربه‌ها و اتفاقاتی که از کودکی تا بزرگ شدن او در خیابان «مانگو» رخ می‌دهد؛ موضوع داستان را به پیش می‌برد.

خانه

علاوه بر نام کتاب، اشاره راوی به «خانه» در تمام متن داستان به روشنی دیده می‌شود. همه چیز از اسباب‌کشی آنها از خیابان «لومیس» به خیابان «مانگو» آغاز می‌گردد اما با این حال خانه خیابان مانگو حس آرامش و لمس آسودگی خاطر را برای ساکنانش به ویژه «اسپرانتسا» نمی‌تواند فراهم کند.

در ادبیات داستانی «خانه» از پرکاربردترین نمادهاست که در درجه اول نشان دهنده ذهنیات اشخاص داستان است و اغلب پناهگاهی ایمن و مایه آرامش خاطر است. از آنجا که راوی احساس خوبی نسبت به خانه جدید ندارد تا آخر داستان سودای ترک آن را در سر می‌پروراند: «آن موقع هم می‌دانستم که باید خانه‌ای داشته باشم. خانه‌ای واقعی. خانه‌ای که بتوانم نشانش بدهم. اما این خانه، آن خانه نیست. خانه خیابان مانــگو آن خانه نیست. مامان می‌گوید فعلاً. بابا می‌گوید موقتاً. اما من مـی‌دانم اوضاع از چه قرار است.»

قصه نسل نو

«خانه خیابان مانگو» در قالبی آرام اما جذاب زندگی بدون فراز و نشیب نسلی از دختران را روایت می‌کند که از پیله‌های تنیده شده به دور خود شکایت دارند؛ نسل جدیدی که نمی‌خواهند به بطالت زندگی مادربزرگ‌های خود دچار شوند. زنانی که نمی‌خواهند اشتباهات زنان پیش از خود را تکرار کنند. در قسمتی از داستان، اعتراض «اسپرانتسا» را به نام خود که بخشی از هویت افراد را می‌سازد، این‌گونه می‌خوانیم: «اسم من به انگلیسی معنی امید می‌دهد. به اسپانیایی معنی‌های زیادی دارد. معنی اندوه می‌دهد، معنی انتظار هم می‌دهد…دلم می‌خواهد با اسم تازه‌ای تعمید شوم، اسمی که به خود واقعی‌ام شبیه باشد. همان که کسی نمی‌بیند.»

گاهی تغییر دادن وضع موجود از دیدگاه «اسپرانتسا» همچون مبارزه‌ای است که باید آن را به جان خرید. جنگیدنی آرام، ساده و مطمئن که نماندن در بند غل و زنجیرهای جامعه و دیدگاه اطرافیان را تضمین می‌کند: «اما تصمیم گرفته‌ام رام نباشم مثل آنهایی که سرشان را بر آستانه در می‌گذارند تا برایشان غل و زنجیر بیاورند.»

زنان

«ساندرا سیسنروس» یکی از زنان فعال در کشور خود به شمار می‌رود و مدیریت انجمن زنان را در مکزیک نیز بر عهده دارد از این‌رو چندان دور از انتظار نیست که در نوشته‌های او به جایگاه، احساسات و مسائل زنان اهمیت بسیاری داده شود. «دیبا داوودی» مترجم کتاب می‌گوید: «نگاه زنان جهان به این کتاب بسیار مثبت بوده است، این کتاب جایزه‌های متعددی دریافت کرده و نویسنده مکزیکی آن می‌گوید اقبال خوانندگان در کشورهای آمریکای لاتین به این کتاب بی‌نظیر بوده است.» شاید بتوان دلیل این امر را حس‌های مشترک زنانه و قابل لمس بودن ماجراهای کتاب دانست؛ زنانی که برخلاف تصوراتشان از زندگی مشترک، به حبس در چهاردیواری اتاقی خالی محکوم شده‌اند و با دست‌هایی به زیر چانه از قاب پنجره به کوچه و خوشبختی می‌نگرند؛ زنانی که یقین یافته‌اند سیاه‌بخت هستند: «مینربا کمی از من بزرگ‌تر است اما دو بچه دارد و شوهری که او را گذاشته و رفته…مینربا گریه می‌کند چون بختش سیاه است، هر شب و هر روز دعا می‌کند.» یا از زبان راوی در مورد «سالی» زنی دیگر این‌گونه می‌خوانیم: «سالی می‌گوید ازدواج را دوست دارد…خوشبخت است و فقط گاهی شوهرش عصبانی می‌شود…فقط نمی‌گذارد او با تلفن حرف بزند، اجازه نمی‌دهد از پنجره بیرون را نگاه کند، دوستان او را دوست ندارد، به همین دلیل هیچکس اجازه ندارد دیدن او برود مگر وقتی که شوهرش سرِ کار باشد.»

فقـــر

یکی دیگر از درون‌مایه‌های کتاب «خانه خیابان مانگو» فقر و نداشتن‌هاست. فقری که گاه از سقف خانه و لوله‌های پوسیده چکه می‌کند و تا ساندویچ «سرد، چــرب و ماسیده» و بدون گوشتِ راوی می‌خزد و گاهی خنــده‌های کودکـــانه را در بــی-رحمی خود می‌بلعد و چشم‌های امید را به «بلیت بخت‌آزمایی» می‌دوزد و همچون گردی از خجالت بر لباس کهنه مدرسه می-نشیند: «می‌دانی خجالت بد چیزی است. آدم را زمین می‌زند. می‌خواهی بدانی چرا مدرسه را ول کردم؟ چون لباس نو نداشتم. لباس نداشتم، اما مغزم خوب کار می‌کرد.»

در مجموع کتاب «خانه خیابان مانگو» تجربه‌هایی از زندگی اجتماعی و خانوادگی نویسنده است که به سادگی با احساسات زنانه آمیخته شده است و گاهی همراه با طنزی تلخ حکایت نسلی نو از زنان را بازگو می‌کند؛ کسانی که روزی «خیابان مانگو» را با همه خاطرات و پیله آداب و رسوم آن ترک می‌کنند چرا که نمی‌خواهند در بند تعلق بمانند: «دوست دارم قصه بگویم. دلم می‌خواهد قصه‌ای بگویم، قصه دختری که دلش نمی‌خواست در بند تعلق باشد…یک روز با مانگو خداحافظی می-کنم.»

مطالب مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *