زخم همیشه تازه
![](http://eskimia.ir/wp-content/uploads/2018/04/اصلی-34-780x405.jpg)
عاطفه بازفتی
جهانی بدون جنگ، بدون خونریزی و بوی باروت رؤیایی است که بشر از گذشته در ذهن خود میپرورانده است. گاهی جنگها به ظاهر پایان مییابند اما در دل و ذهن کسانی که با تک تک سلولهایشان آن را لمس کردهاند، باقی میمانند و به شکل بغض، اشک، نفسهای خسته و روحی تبآلود پدیدار میشوند.
چندی پیش چاپ دوم کتاب «جنگ بود» نوشته «احسان محمدی» از سوی نشر «کتاب آمه» راهی بازار کتاب شد که در ادامه به معرفی بیشتر آن پرداخته میشود.
نویسنده و موضوع کتاب
«احسان محمدی» روزنامهنگار و فعال در زمینه محیط زیست است؛ کتاب «جنگ بود» داستان زندگی و بخشی از کودکی خودِ اوست و در روستایی مرزی به نام «کاور توه طاق» اتفاق میافتد. داستانی واقعی و مستند از زندگی کودکی که در عین ترس از گلوله و «گوشبُرها» دلش میخواهد زودتر بزرگ شود، به جبهه برود و عراقیها را بکشد. تمام کتاب از زبان «احسان» روایت میشود و متن زیبا و جذاب آن، که تا پایان داستان حفظ میگردد، نقش بسیار پررنگی در ادامه دادن خوانش کتاب از سوی مخاطب دارد.
توصیف جزئیات
یکی از نقاط قوت داستان «جنگ بود» توصیف جزئیاتی است که به پیشبرد روایت کمک میکنند ضمن آنکه پرداختن به آنها باعث نمیشود خواننده از متن کتاب دلسرد، خسته و دلزده گردد. گاهی توصیفات آنقدر دقیــق هستند که به راحتی مـیتوان در ذهن تصورشان کرد و به صورت عینی آنها را مشاهده نمود در قسمتی که «احسان» به توصیف مادرش مـیپردازد اینگونه میخوانیم: «شنیدن صدای مادرم همیشه آرامم میکرد. مثل آخر شبها که برایمان لالایی میخواند و یادمان میرفت کی خوابمان برده. توی تاریکی و روشنی صبح صورتش را میدیدم که مثل ماه میدرخشید. ستارههای آبی خالکوبی شده روی چانهاش بیش از هر وقت دیگری به نظرم زیبا میآمد.»
جنگ و کودکی
موضوع محوری کتاب «جنگ بود» کودکان هستند؛ کودکانی بیگناه که به ناچار باید با حوادث جنگ کنار بیایند. کودکانی که گاه هنوز درک درستی از عمق فجایع و صدمههای روحی و جسمی حاصل از جنگ ندارند. «احسان محمدی» در مصاحبهای میگوید: «بچهها بزرگترین قربانیان در تمام جنگها هستند بیشترین صدمه روحی را از جنگها میبینند. بزرگترها تنشان زخم میشود و میتوانند آن را نشان دهند اما بچهها روحشان زخم برمیدارد و این زخمـی است که هیچوقت خوب نمیشود. در جنگها بیش از زندهها، زندگی کشته میشود و بیش از کودکان، کودکی» یکی از قسمتهای تأثیرگذار داستان وقتی است که احسان کوچک به همراه خانواده و همسایگان مجبور به ترک روستا میشوند چرا که نیروهای عراقی فقط چند کیلومتر با آنها فاصله دارند: «صدای انفجار میآمد. صداها هرلحظه نزدیکتر میشد. توی ماشین زیر دست و پای هم نمیتوانستیم نفس بکشیم. صدا از کسی درنمیآمد. چند نفری از بچهها با هم گریه میکردند. بیشترمان آنقدر ترسیده بودیم که حتی نمیتوانستیم گریه کنیم…به روستا نگاه کردم؛ به پرچم مدرسه که هنوز داشت توی باد تاب میخورد…به خانهمان، به زمینی که آنجا بازی میکردیم.»
طنز و سادگی کودکانه
از آنجا که «جنگ بود» از زبان کودکی هشت-نه ساله روایت میشود، نویسنده گاهی موقعیتها و یا ماجراهای طنزی را چاشنی داستان میسازد تا سادگی، معصومیت و بیگناهی دنیای بچهها را بیشتر نشان دهد؛ کودکانی که آرزویشان دیدن و چشیدن مزه نوشابه و ساندویچ است و اغلب، جهانی خارج از روستای مرزیشان را نمیتوانند تصور کنند. در توصیف «صدام» از زبان «احسان» میخوانیم: «اسم صدام که میآمد به نظرم یک حیوان بزرگی بود شبیه سگهای علیحسین که لباس نظامی داشت با تفنگهای بزرگ. هیچوقت عکسش را ندیده بودم. فقط تعریفش را با نفرتی که بزرگترها از او داشتند، شنیده بودم.» در بخشی دیگر سادگی و پرسشهای کودکانه را اینگونه میخوانیم: «همیشه فکر میکردم چرا روی پیتهای حلبی روغن مینویسند: هیدروژنه! در زبان کُردی به زن میگویند «ژن»! از طرف دیگر میدانستم حیدر را با این «ه» نمی-نویسند ولی نمیفهمیدم چرا باید در مورد حیدر و زنش روی پیت حلبی چیزی بنویسند.»
مادران فداکار
مادران همیشه الگویی از فداکاری و از جان گذشتن هستند. «احسان محمدی» در کتاب «جنگ بود» از مادرانی میگوید که اگرچه خود به میدان جنگ نرفتند اما دلیرمردان را پرورش دادند؛ مادرانی که سالهای سال بعد از شهادت فرزندانشان همیشه توی قلبشان یک زخم کهنه اما دوستداشتنی را نگه داشتهاند؛ زخمی که هر بار منتظر یک تلنگر است تا سر باز کند و فرو بریزد: «وقتی خبردار شده بود که علی شهید شده، با همه کودکیام حس میکردم لاغرتر شده… مادرم که با زنهای دیگر می-رفت پیش مادر علی میگفت: خون گریه میکند! حق دارد! بچهاش است!»
فضاسازی
از آنجا که نویسنده، راویِ داستانی مستندگونه است و همه ماجرای کتاب را با چشمهایش دیده؛ خواننده با داستانی واقعی روبروست که کاملاً قابل لمس است: «مردم در حال فرار بودند. صدای شلیک ضدهوایی ترس را به جان همه ریخته بود. کنار جاده پر بود از سربازهای زخمی، ماشینهای شخصی، زنهایی که بچـــههای ریز و درشتشـــان را روی زمین مــی-کشیدند و میدویدند.» و یا در قسمتی که خانواده «احسان» خبر شهادت دردناک چند تن از همسایگان و نزدیکانشان را می-شنوند اینگونه میخوانیم: «آفتاب توی پهله انگار توی خون غروب میکرد. رنگ زمین قرمز بود و وقتی آفتاب مـینشست، رنگ قرمز میپاشید توی صورت شهر.»
«جنگ بود» زندگی مردمی کُردزبان در روستایی مرزی را روایت میکند و برشی از زندگی کسانی است که آن شرایط مرگبار را تحمل کردند، عادت کردند که نخواهند و قانع باشند و خوشحال باشند از زنده بودنشان؛ «جنگ بود» داستان کودکانی است که روحشان زخم خورده و جنگ هنوز هم برایشان زنده است!