شوخی‌های منشوری مدافعان حرم

آقا حبیب فکرش را هم نمی کرد که قرار است چند دقیقه دیگر توی تویوتایی که او، «محمد اینانلو» و ۱۲ نفر دیگر نشسته‌اند، یک موشک «کورنِت» لعنتی اصابت کند تا همه شهید شوند؛ همه جز او!
کیمیای وطن – فردین آریش: نامش حبیب است؛ حبیب الله عبدالهی. ما ولی مثل دوستانش «آقاحبیب» صدایش می‌زنیم. قرارمان با آقا حبیب ساعت ۱۱ است. کمی دیرتر خودمان را می‌رسانیم جلوی واحد اول ساختمانی که نامش «مادر» است، در یکی از محله‌های گلشهر. از «ویلچرِ» جلوی ساختمان می‌فهمیم که آدرس را درست آمده‌ایم. مادرِ آقا حبیب، مهربانانه به داخل خانه تعارفمان می‌کند. همه تزیین روی دیوار خانه فقط دو قاب عکس است؛ یکی تصویر پدر آقا حبیب با ته چهره‌ای شبیه چمران و لباس نظامی و دیگری تصویری از امام و رهبر. می‌رویم توی اتاق آقا حبیب که روی تختش دراز کشیده. به احترام ما نیم‌خیز می‌شود و با همه‌مان دست می‌دهد و احوالپرسی می‌کند؛ با همان دستی که انگشت اشاره‌اش چند روز پیش در گوشه‌ای از دنیا جا ماند.
آقا حبیب متولد تیر ۶۷ است و تا ۳ سالگی مشهد بوده و مثل ۲ تا از برادرهایش مداحی می‌کرده. می‌گوید: «ما چند نفر بودیم که با هم رفاقت چند ساله داشتیم. همیشه منتظر این روزها بودیم. می خواستیم بدانیم توی تکرار قطعی تاریخ، کی نوبت امتحان ما می شود. می‌خواستیم بدانیم حرف و عملمان یکی هست یا نه.» دوست آقا حبیب برای‌مان چای می‌آورد؛ اسمش مرتضی است. می‌گوید از بین همه بچه‌ها رفاقت آقاحبیب و «محمد اینانلو» یک چیز دیگر بود. می‌گوید با هم بزرگ شدند، همکلاس بودند و هم‌محله‌ای و هم‌راز و هم‌آرزو. آقا حبیب می‌گوید: «به خانواده نگفته بودم که می‌روم. نمی‌دانم کدام شیر پاک‌خورده‌ای به برادر بزرگ‌ترم خبر داده بود؛ به آقا مجید.» می‌گوید: «۳ هفته بود که سر کار نرفته بودم. برادرم فهمیده بود دوره آموزشی می‌روم. یک شب صدایم زد و گفت: من مخالفم! آن شب تا ساعت ۲، زیر باران، توی گلزار شهدای فدک راه رفتیم و حرف زدیم.» آن شب آقاحبیب از زمین و آسمان برای برادرش حرف زد؛ از آرمان گفته بود و از جریان مقاومت اسلامی، از راهی که امام آغاز کرده بود؛ از مبارزه، از دفاع. خودش می‌گوید: دست آخر برادرم تسلیم شد و گفت: «برو!»
آقا حبیب اما برای رفتن بیش از برادر، باید مادر را راضی می‌کرد. باید از مادر اجازه می گرفت تا دلش قرص شود. مادر وقتی فهمیده بود حبیبش می‌خواهد برود، فقط یک جمله گفته بود: «بیخود کرده!» و آقا حبیب هم فقط یک سوال از مادر کرده بود: «اگر فردای قیامت جلوی حضرت زهرا (س) ازت پرسیدند، چرا ۴ تا پسر داشتی، یکی را نفرستادی برای دفاع چه می‌گویی؟» و مادر گفته بود: «راضی‌ام به رضای اهل بیت» و رخصت داده بود به رفتن حبیبش. آقا حبیب رفته بود سوریه؛ با محمد اینانلو و چند نفر دیگر که بهشان می‌گفتند: گروه «جی ۱۱». جمعی شاد و سرزنده؛ با شوخی‌های مجاز و منشوری! آقا حبیب می گوید: «جنس خاطراتی را که توی کتاب‌ها درباره بچه‌های دفاع مقدس خوانده و شنیده بودم، توی سوریه زندگی کردم.» چند روز بعد برای آقا حبیب و رفقایش زمان «تکرار تاریخ» فرامی رسد؛ ۲۱ دی؛ لحظه عملیات. آقا حبیب می گوید: «عملیات ما ایذایی بود؛ عملیات فریب. باید حواس دشمن را پرت می کردیم تا زمان عملیات اصلی شود.»
محمد اینانلو تیربارچی بود و آقا حبیب کمکش. هر دو منتظر و چشم به راه لحظه موعود. تک تیراندازهای دشمن، تپه‌های «خان طومان» را هدف می گیرند. یکی از بچه‌های تیربارچی شهید می‌شود. فرمانده داوطلب می‌خواهد. محمد و آقا حبیب پیشقدم می‌شوند. خودشان را به بالای تپه می رسانند. صدای صفیر گلوله گوششان را پر می کند. محمد مدام جایش را عوض می کند. گلوله تک‌تیرانداز اما او را نشانه می‌رود. آقا حبیب فکر می کند رفیقش شهید شده؛ برادرش تنهایش گذاشته. چشمانش خیس می شود. محمد اما زنده است. لبانش تکان می خورد. آقا حبیب صدای «یا زهرا»یش را می شنود. می دود سمتش. هر طور شده چند متر عقب می کشدش. با محمد حرف می زند. می کوشد بخنداندش. خاطرات را برایش زنده می کند. زمان را می کُشد تا او را عقب بکشد. کمی بعد که محمد را سوار تویوتا می کند خیالش راحت می شود. آقا حبیب فکرش را هم نمی کرد که قرار است چند دقیقه دیگر توی تویوتایی که او، محمد و ۱۲ نفر دیگر نشسته اند، یک موشک «کورنِت» لعنتی اصابت کند تا همه شهید شوند؛ همه جز او؛ جز نیمی از او؛ نیمی از جسم او که سمت راستش سوخته؛ سوی یک چشمش رفته و گوشت تنش ریخته. می گویند مادرش او را به سختی شناخته و چند روز طول کشیده تا «حبیبش» را به جا بیاورد.
روی دیوار اتاق آقا حبیب، عکسی است از محمد اینانلو و دختر یک ساله‌اش. عکس دیگری هم هست که در آن هر دو رفیق رو به دوربین لبخند زده‌اند. آقا حبیب می‌گوید: «بیشتر شب‌ها خوابش را می‌بینم. راستی چند روز پیش تولد «محمدم» بود.» پدر محمد برای پسرش مراسم می گیرد. بچه‌ها جمع می شوند. با اینکه دکتر قدغن کرده، آقا حبیب برای رفیق رفته‌اش نوحه می‌خواند و اشک می ریزد.
آقا حبیب می گوید: در دیدار رهبر انقلاب با مدافعان حرم عکس سلفی خودش و محمد را به آقا داده و درخواست کرده که دعایی روی آن بنویسند؛ عکسی که رویش نوشته شده بود: «رفیقم کجایی؟» از ساختمان «مادر» که بیرون می آییم، هیچ کدام حرفی نمی زنیم. توی ماشین چشمم به دوربین عکاسمان می افتد. دارد عکس‌هایی را که گرفته مرور می کند. صورت آقا حبیب توی همه عکس‌ها با لبخند است. انگار نه انگار هنوز ۱۵۰ ترکش توی صورتش جا خوش کرده‌اند و هر از گاهی بازی در می آورند؛ ۱۵۰ ترکش بازیگوش یادگار آن موشک لعنتی.خبرگزاری دانشجو

مطالب مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *