شهدا، میهمان خانه های مادران چشم انتظار اصفهانی شدند/اصفهان، باز هم میعادگاه شهدای ۸ سال دفاع مقدس

گزارش کیمیای وطن از حضور ۱۲ لاله یاس نبوی در دواز دهین روز از آخرین ماه سال؛

شهدا، میهمان خانه های مادران چشم انتظار اصفهانی شدند/اصفهان، باز هم میعادگاه شهدای ۸ سال دفاع مقدس

وارد خیابان های اصفهان که شدم خیل عظیمی از جمعیت را دیدم که تابوت هایی را بر دوش خود حمل می کردند، تابوت هایی که زیاد سنگین نبود اما سنگینی عجیبی در درون تابوت احساس می شد و مردم بار سنگینی را بر دوش گرفته بودند. اگر با دلی صاف تر نگاه می کریم فرشتگانی را می دیدیم که بال هایشان را فرش راه این شهیدان کرده بودند. آری، دوازده قاصدک به شهر شهید پرور اصفهان آمده بودند. مردم هم به رسم میهمان نوازی در زمان دفاع مقدس که با شکوه به استقبال این شهدا می آمدند باز هم صحنه های به یاد ماندنی را تکرار کردند و فرزندان همان مردمان، دست در دست فرزند خود به استقبال آمده بودند.

امروز باز خیابان های شهر اصفهان حال و هوای آن روزهای قشنگ و الهی را به خود گرفته بود. آن روزهایی که حقیقتاً مسابقه ای بود برای خدمت و نه برای پست و ریاست. امروز همه چیز رنگ سادگی داشت. رنگ صداقت و مهربانی. خبری از اشرافیت نبود. امروز روز ساده زیستی بود.

چه روز خوبی بود. هیچ وقت یادم نمی رود آن پیرمردی که گونه های چروکیده خود را روی تابوت گذاشت و می گفت بابا تو کی میایی؟ بابا… . کمی آن طرفتر صدای گریه می آید؟! آن همه غم و سوختگی سینه برای چه بود؟ انگار هر کسی نجوایی در گوش تابوتی می خواند. بهتر که گوش می کنم… نه نه. این صدای آدم نیست. صدای اصطکاک قلم بر روی تابوت می آید. دارد روی آن چیزی می نویسد؛ شعر می نویسند. یکی هم امید و آرزو و یکی دعا می نویسید. آن یکی هم از سختی ها و قصه هجران امام عصر(عج) می نویسد. از بی درد های بی غم و غصه که برای خوش گذرانی دو روزه دنیا کبوتر ها را در خروارها خاک زندانی کردند و به پرواز بی سرانجام آنان می خندند؟! از لگدهایی که روی خونهای پاک کوبیده شده!؟

برخی پدران و مادران در میان شهدایی که نام و نشان داشتند گویا به جستجوی فرزند گم شده خود می گشتند. به حوال مادر شهیدی که فرزند خود را یافته بودند می نگریستند و روزهای نامعلوم چشم انتظاری را منتظر بودند و بوی فرزند خود را از تابوت این شهدا استشمام می کردند. همه قدم قدم در خیابان ها به سمت گلستان شهدای اصفهان نزدیک می شدند؛ نمی دانستم حال مردم را درک کنم که می خواستند تا دفن شهید همراه باشند و یک قبر مطهر شهید به شهدا اضافه شود تا به افتخار مقاومت اصفهان افزوده شود یا حال مادری را درک کنم که تا لحظاتی دیگر فرزند خود را به خاک می سپرد.

آری، همان مادری را می گویم که با کمک مردم کنار قبر فرزند خود نشست و وقتی تابوت باز شد و فرزند خود را در آغوش گرفت می خواست پسرش را به خانه ببرد. کم نیست سی سال چشم انتظاری؛ این حرف را ما می زنیم امّا از زبان مادری که ثانیه به ثانیه شمرد و شب ها به سقف تاریک و دنیای تنگ نگاه می کرد. منتظر چه لحظه ای؟ منتظر امروز که نمی داند خوشحال باشد که در کنار پسرش است یا نگران این که آن را به خاک می سپارد. به راستی مادران شهدا چه صبری دارند.

بدجوری دلم هوای شهید کرده بود. دوست داشتم با شهدا قدری تنها باشم و صدایشان کنم تا نجاتم دهند. یا حداقل قدری کنارشان باشم. کمی شرم داشتم جلو بروم. هر چه باشد قرار بود ادامه دهنده راه آنان باشیم. اما انصافاً امروز بد عهدی کردیم. اجازه خواستم تا جلوتر بروم و سلامی عرض کنم. خودم را به غواصی جوان رساندم. احساس کردم سبک شدم. جمعیت زیادی آمد و شهید را بر دوش گرفتند و راه افتادند. چقدر زود اندک اندک از کنارمان می رفت. صحنه وداع با شهید مخصوصاً وداع خانواده های چشم به راه صحنه ای بس تکان دهنده بود. هر چه قدم به قدم مقصدشان نزدیک تر می شدند، دل ها شکسته تر و چشم ها اشک بارتر می شد. باز هم نوای کجائید ای شهیدان خدایی… باز هم بوی عود و گلاب و اسپند. باز هم تکرار لحظات آسمانی از آن عالم ناسوت، اما پهنه تابوت به وسعت همه درد دلهایش نیست. خود تابوت هم انگار دلتنگ پیکری بود از دیار غربت. تابوت سفر می کرد و خود هم دلتنگ بود. چه هیاهویی در کشور ما برپاست.. شهدای جنگ تحمیلی… شهدای غواص… شهدای مدافع حرم … شهدای امنیت و … .

امروز شهیدانی را بر دوش گرفتیم که جان عزیزشان را در کف دست گذاشته و تقدیم انقلاب خمینی(ره) کرد. امّا کوچک ترین ادعایی نداشت. نه این که از انقلاب پاک تا به حال زندگی کرده باشد و خود را صاحب این انقلاب بداند و همچون طلبکاران با نظام سخن بگوید و چه بسیار بودند امثال این دوازده شهید که نورانیت گلستان شهدای اصفهان را دو چندان کردند.

براستی که انگار تا این انقلاب بدست مهدی فاطمه(عج) می افتد باید هر از گاهی میهمان شهیدی باشیم. اتفاقاً خوب است. همان هر از چند گاهی تلنگر می خوریم که کجائیم… و برای کدام انقلاب شهید دادیم. و چگونه باید از این انقلاب حراست کنیم. یادمان رفته است که روزی فرزندان جمهوری اسلامی ایران از زندگی خود چشم پوشیدند و در خاک خوزستان و خوزستان ها غلتیدند و با حسین(ع) عهدی دوباره بستند.

اصحاب کهف ۳۰۰ سال بعد آمدند و دیگر خود را در حال و هوای آن روز شهر ندیدند. خود را از آن زمان ندیدند. اما به راستی شهدایی که حدود سی سال نبودند امروز این شهر را از آن خود میبینند؟ امروز همان روزی شد که آنان سی سال پیش می خواستند؟ امروز دشمن قصد دارد تا ما را با واژه ی شهادت بیگانه کند تا ناظر دفن مقام انسانی در پستوی افکار ارسطو و سقراط باشد. امروز ما هستیم که باید با پایبندی به ارزش های اسلامی و پاسداری از خون شهیدان موجب گسترش فرهنگ شهادت باشیم.

امروز دشمن از راه دیگری به جنگ آمده. امروز دشمن آمده تا کاری کند که دنیای کفر در برابر دنیای اسلام قد علم کند. غافل از این که هنوز فرزندان حماسی ایران چون جنگ تحمیلی تشنه شهادت هستند و در پرتو اوامر حضرت آیت الله العظمی خامنه ای(مدظله العالی) شهادت را هنر مردان خدا می دانند.

پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران که دیگر نماد هیچ حزب و گروهی نیست. چه زیباست که در این ایام اجتماعی، شهر مزین می شود به این پرچم سه رنگ. یونی فرم غواصان هم همین پرچم سه رنگ بود. نه مشکی.

ای کاش باز هم برای اصفهان نسخه تفحص پیچیده شود. دیگر وقت خداحافظی میزبانان اصفهان است. یک خداحافظی طولانی اما ای کاش تبدیل شود به یک دیدار طولانی…

سبز و آباد باد آن خاکی که سینه اش را آرامگاه پیکر پاک تو کرده و خوش بر آن آسمانی که سایه بان آن خاک شده و ما باز هم شرمنده ایم…

مطالب مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *