نامه به پدر
مریم قاسمی
«عزیزترین پدر! اخیرا پرسیدهاید که چرا اینقدر از شما میترسم؟»
و این سؤال محرک کافکاست برای نوشتن نامهای ۴۶ صفحهای به پدر؛ پدری سلطهجو و سوءاستفادهگر که چیزی جز ترس، شرم و حس گناه نصیب کافکا نکرده است. این نامه سند اتهام پدر و غلیان تمام احساسات سرکوبشده دوران کودکی این نویسنده است که هیچگاه به دست مخاطب اصلی خود نمیرسد و باز او را در رویارویی با این «قدرت مطلق» ناکام میسازد و همچنان اسیر تاریکیهای درون که گویی رهایی از آن برای کافکا غیرممکن است.
فرانتس کافکا، نویسنده آلمانیزبان از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم و تأثیرگذارترین در ادبیات غرب به شمار میرود. وی به دلیل «فضاهای داستانی که موقعیتهای پیش پا افتاده را به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانه توصیف میکنند»، پایهگذار سبک ادبی منسوب به خود است؛ یعنی ادبیات کافکایی. پرآوازهترین آثار کافکا رمان کوتاه «مسخ»، رمان «محاکمه» و رمان ناتمام «قصر» هستند. کلید درک آثار کافکا فهم رابطه او و پدرش است؛ پدری که خاطرات رفتارش در کودکی بر روح کافکا تا آخر عمر سایه افکنده است. در سال ۱۹۱۹ پنج سال پیش از مرگ فرانتس کافکا در سن ۳۶ سالگی نامهای به پدر مینویسد و سعی میکند برای یک بار هم که شده در مقابل او از «خود» بگوید و با او روبهرو شود؛ نتیجه کتاب «نامه به پدر» است. این نامه «با آنکه طولش به مراتب از حد یک نامه میگذرد، در اصل قرار بوده به پدر تسلیم شود، آن هم از طریق مادر؛ ولی مادر کافکا نامه را به او بازمیگرداند. به گفته ماکس برود کافکا تا مدتی معتقد بود که تسلیم نامه به روشن شدن رابطه او و پدر منجر خواهد شد که به رکود و انجمادی دردآور انجامیده بود.»
اولین تأثیر نامه کافکا به پدر نگاهی به کودک درون است و آنچه در گذشته بر او رفته؛ عمیق شده در خود، یادآوری خاطرات و شیوههای تربیتی بزرگترهایی که زمانی برای ما «همه» بودند.
در این نامه، کافکا در مقام یک روانشناس بسیار موشکافانه نتایج رفتار پدر – یعنی همان «قدرت مطلق» – را بر شخصیت تمام افراد خانواده تشریح میکند؛ اینکه کدام ویژگی بر اثر کدام رفتار پدر شکل گرفته یا حتی تغییر کرده است؛ اما این نامه بیشتر عصیان او علیه پدری است سرزنشگر که قدرت خود بودن را از او گرفته است. ردپای رابطه پدر با کافکا در بسیاری از آثار او دیده میشود؛ به ویژه در «مسخ» و «محاکمه». در بخشی از نامه به پدر اشاره میکند که سرنوشت او در برابر این قدرت مطلق چیزی جز این نمیتواند باشد که زیر پا له شود و اشاره میکند که پدرش برای تحقیر دیگران از واژه سوسک استفاده میکرده است. گرگور شخصیت اصلی داستان مسخ نیز روزی که از خواب برمیخیزد، میبیند تبدیل به یک سوسک شده است.
ترجمه کتاب چنگی به دل نمیزند. ظاهرا این نامه بسیار روان و صمیمی نوشته شده، اما با واژههای برگزیده مترجم گاه خواننده ناچار به بازخوانی یک جمله است. نامهای که باید صمیمی و روان ترجمه میشد، با واژههای سنگین و ناآشنا اجازه نمیدهد که مخاطب رابطه خوبی با آن برقرار کند.
بخشی از نامه: «شما اخیرا پرسیده اید که چرا اینقدر از شما میترسم؟ مثل همیشه پاسخی به ذهنم نرسید؛ هم از این جهت که واقعا از شما میترسم و هم به خاطر اینکه ارائه دلیل آن جزئیاتی لازم دارد که آنقدر زیاد است که در صحبت با شما از ذهنم میرود… . همیشه قضاوتتان درباره من نه متوجه این یا آن کار نابجا یا بدخواهانه من که متوجه سردی و بیگانگی و ناشکری من است و در این قضاوت و سرزنشها طوری نشان دادید که انگار همه تقصیرها به گردن من است. انگار این من بودهام که میتوانستم مسیر اتفاقات را با یک فرمان تغییر دهم و این کار را نکردهام. در حالی که شما در این میان کوچکترین تقصیری نداشتهاید… چقدر خوشبخت میبودیم اگر شما نه پدر من بلکه یک دوست، رئیس، عمو، پدربزرگ یا حتی یک ناپدری من میبودید. فقط به عنوان پدر است که شما برای من بیش از حد قوی بودید… .
ما دو نفر از همان ابتدای روابطمان آنقدر با هم متفاوت بودیم و به این علت آنقدر برای هم خطرناک که اگر در آن زمان کسی به صرافت میافتاد که حدس بزند عاقبت من و شما، بچهای که به کندی رشد مییافت و شمایی که پخته بودی چه خواهد شد، بیتردید به این نتیجه میرسید که شما مرا چنان زیر پا له خواهی کرد که چیزی از من باقی نمیماند… من بچه ترسویی بودم. با وصف این شکی نیست که قد و گردنکش هم بودم؛ همانطور که هر بچهای هست و شکی نیست که مادر هم مرا بدعادت میکرد. با این همه نمیتوانم تصور کنم که به راه آوردن من اشکال خاصی داشته است؛ نمیتوانم قبول کنم که یک کلمه با محبت یا یک دست در دست گرفتن خاموش یا یک نگاه لطفآمیز کافی نبوده تا من این یا آن کاری را که میخواستهاید، انجام دهم… هر بچه اینقدر استقامت و تهور ندارد که مدتها در کند و کاو باشد تا مگر به محبت برسد. تو با بچهها فقط طوری میتوانی رفتار کنی که سرشتت حکم میکند، قوی، پر سر و صدا و زودخشم و این رفتار را به خصوص از این لحاظ درباره من کاملا به جا میدانستی که میخواستی مرا پسر قوی و پرجرئتی بار بیاوری. من رویهای را که تو در این سالهای زندگیام برای تربیت من در پیش گرفته بودی، طبیعی است که نمیتوانم به طور بلافصل توصیف کنم؛ اما تصور آن، از نتیجهگیری آنچه در سالهای بعد بر سرم آمد، کم و بیش برایم ممکن است … تأثیری که بر من گذاشتی، عمیقتر از آن بود که بتوان عادی تلقی کرد.
تنها یک واقعه است که از این اولین سالها به یادم مانده. بعید نیست که تو هم به یادت باشد. در یکی از شبها من یک بند نق میزدم و آب میخواستم. مطمئن هستم نه از تشنگی، بلکه احیانا از یک طرف برای آنکه اذیت کرده باشم و از طرف دیگر برای آنکه سرگرمی داشته باشم. تو بعد از اینکه دیدی دو سه بار تهدید تند نتیجهای نمیدهد، آمدی مرا از تخت برداشتی به ایوان بردی و مدتی در لباس خواب پشت در بسته تنها گذاشتی. نمیخواهم بگویم این کارت درست نبود؛ شاید آرامش آن شب را واقعا از هیچ راه دیگری نمیشد ایجاد کرد. فقط میخواهم وسایل تربیتی تو و تأثیر آنها را بر من روشن کرده باشم. بعد از این عمل، من مطیع شدم ولی در باطن صدمه دیدم. من به اقتضای سرشتم هرگز نتوانستم بین آب خواستن بیمعنیام که برای من بدیهی بود و وحشت ناشی از بیرون برده شدنم، ارتباط درستی ایجاد کنم. من حتی سالها بعد هم از این تصور زجرآور رنج میبردم که آن مرد غولپیکر یعنی پدرم یعنی قدرت مطلق هر آن و بدون دلیل ممکن است شبانه بیاید مرا از تخت بردارد و به ایوان ببرد؛ پس من برای او تا این حد هیچ بودم.
در آن وقت این فقط مقدمه ناچیزی بود؛ ولی این احساس هیچ بودن که بارها بر من غلبه میکند، از بسیاری جهات حاصل تأثیر تو بر من است. چیزی که من احتیاج داشتم، کمی تشویق، کمی مهربانی، کمی راه را برایم باز گذاشتن بود؛ ولی تو در عوض این راه را برایم سد میکردی. بیتردید با این نیت خوش که به راه دیگری بروم. ولی من به درد آن راه نمیخوردم؛ مثلا از تو تشویق میشنیدم وقتی خوب سلام نظامی میدادم یا خوب قدمرو میرفتم؛ ولی آینده من سربازی نبود یا از تو تشویق میشنیدم وقتی که خوب غذا میخوردم … یا وقتی که خواندن تصنیفهای نامفهوم را تقلید میکردم یا تعبیرهای تو را طوطیوار بر زبان میراندم؛ اما هیچکدام از اینها به آینده من تعلق نداشت. (نامه به پدر، فرانتس کافکا، تهران، خوارزمی، ۱۳۵۵، ص ۱۳ – ۲۰)