نامه‌های سیمین دانشور و جلال آل احمد

مریم قاسمی

در خلال نامه‌ها به مطالبی برمی‌خوریم که چگونگی تکوین ذوق ادبی این دو نویسنده یا چگونگی آفرینش بعضی از آثار ان‌ها را تا حدودی روشن می‌کند.

ساعت ۹ شب ۱۱ مه ۱۹۳۵ / ۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۲

«جلال عزیزم، قربانت بروم. امروز کاغذ را ظهر پست کردم و بعد رفتم مدرسه که تا ساعت پنج کلاس داشتم. از آنجا به خانه آمدم و شام خوردم و بعد نشستم سر داستانم که باید حتماً ۱۵ مه تمام باشد و به آن‌ها برسانم. با اجبار یک داستان سر هم کرده‌ام به اسم نفرین فاطمه که کمی مضحک خواهد شد و راجع به آینه شکستن فاطمه اصفهانی خواهم نوشت. مجبورم سر هم بندی بکنم و حیف است؛ ولی این قصه را برای خالی نبودن عریضه سر هم کرده‌ام… چیز چرندی خواهد شد، ولی چاره نیست. می‌دانی می‌خواهم از نظر خودم داستان کلفتی را بنویسم که به زن و شوهر جوانی که عاشق هم هستند (خودم و تو) حسد می‌برد و غیره و آینه را می‌زند می‌شکند و الم‌شنگه‌های بعد از آن و بعد نفرین می‌کند که الهی آن‌ها از هم جدا شوند و اتفاقاً آن‌ها با نهایت خوشی سال‌ها با هم زندگی می‌کنند. یه همچه چیزی. اینجا عزیزم، خیلی از داستان‌های رنگ محل‌دار لذت می‌برند. خوب بروم سر آن. قربانت می‌روم.» (نامه‌های سیمین دانشور و جلال آل احمد، به اهتمام مسعود جعفری جزی، تهران، نیلوفر، ۱۳۸۲، صص ۴۰۵-۴۰۶)

«…از اطاقک تلفن که درآمدم دیدم پاکت نسبتاً کلفتی در جاکاغذی‌ام هست. برداشتم و دیدم پاکت مارک‌داری است، از فصلنامه The pacific Specator. مات شدم. آمدم بالا بازش کردم. اول نامه جوف را خواندم که عیناً برایت ترجمه می‌کنم: «خانم دانشور عزیز، سه داستان شما به وسیله پروفسور استگنر واصل شد. هیأت تحریریه، داستان‌های جالب شما: نامه‌ای برای وطنم و نرگس را پسندیدند و داستانهای مزبور در سال آینده در بخش ادبیات آسیا به چاپ خواهد رسید و شما حق‌التألیف این دو داستان را که مجموعاً صد و چهل دلار است، به وسیله دکتر استگنر دریافت خواهید داشت.» خداوندا، می‌دانستم که گره‌ها یکی بعد از دیگری باز می‌شود… تلفن کردم به استگنر. برای اولین بار خندید. بعد از تشکرات گفتم و شما آنقدر مرا ناامید کردید. گفت اگر سخت نمی‌گرفتم، به این خوبی نمی‌نوشتی. گفتم شما هرگز نگفتید خوب است. گفت من به تو عملاً فهماندم که خوب است. تو هم عملاً به خواننده‌ات بفهمان که آنچه تو می‌خوانی خوب است.

بعد داستان نه هویتی نه چیزی یعنی داستان ویکی شومسکا بود که برگشت داده شده بود، با یک مدادپاکن… حق با آنها بود که این داستان را نپسندیده بودند. من محیط ویکی را تجربه نکرده بودم و موضوع اصلی داستان را که قطع کامل رابطه ویکی با گذشته‌اش بود، خوب نپرورانیده بودم.»(ص ۳۲۱)

مطالب مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *