به وقت غیرت
![](http://eskimia.ir/wp-content/uploads/2018/04/اصلی-17-780x405.jpg)
سارا بهرامی
«درود خدا بر شیرمردانی که با شجاعت و رشادت خود کاری کردند تا ناامنی و وحشت و داعش برایمان فقط یک «فیلم» باشد.» این خلاصه همه آن چیزی است که از «پایتخت ۵» به یادمان خواهدماند.
پایتخت که با «اوج» شروع کرد، در «اوج» تمام شد. روزهای اول، همه از حاشیهها میگفتند، از «گاف» هایی که سیروس مقدم و تیم سازنده پایتخت، حواسشان به آنها نبود و از دید مخاطبان تیزبین پنهان نماند. منتقدان بر «اوج» میتاختند چون زیرمجموعه «سپاه» است و سپاه آمده بود تا کمک کند. انتقادات و هجمهها که زیاد شد، «محسن تابنده» و «سیروس مقدم» به میانه میدان آمدند و با قاطعیت اعلام کردند خودشان به دنبال «اوج» رفتند و کمک خواستند تا «پایتخت ۵» ساخته شود. که اگر «اوج» و حمایتهای مالی و معنوی این سازمان نبود، محال بود در روزهای سختی و قحطی رسانه ملی، نقی معمولی و خانوادهاش با ماجراهای شیرین و دوست داشتنی خود باردیگر روی آنتن قاب شیشهای بیایند و شبهایمان را روشن کنند.
هرچه به پایان نزدیکتر شدیم، داستان رنگ و بوی دیگری گرفت. سالها با «نقی» و «هما» و «ارسطو» و «فهیمه» و …همراه شده بودیم. با اشکهایشان اشک ریختیم و با خندههایشان خندیدیم. آن قدر با این خانواده زندگی کرده بودیم و میشناختیمشان که وقتی آنها را در محاصره داعش دیدیم، نفسمان گرفت! با ترس هما ترسیدیم. با لرزشهای پدرانه و ازسر غیرت «نقی» لرزیدیم و وقتی «ارسطو» گفت ناموس نقی، ناموس او هم هست و اجازه نمیدهد دست حرامی به آنها برسد، کیف کردیم و سرمست از عطر غیرت ایرانی شدیم.
ما هم غیرتی شدیم وقتی بچههای نقی مقابل پای داعشی ها روی زمین افتادند و صورت به خاک گذاشتند. یادمان آمد چه شیربچه هایی از ایران و لبنان و افغانستان و پاکستان خون پاکشان روی زمین ریخت و قامتشان خم شد تا آجری از حریم حرم کم نشود و حرامیان داعشی به دختران سرزمینمان «حوری» نگویند. مردانی از جنس عشق و آتش و خون که رفتند تا «سارا» ها و «نیکا» های ما به دست دشمن نیفتند. مثل همان روزهای سراسر عشق و غیرت که نسل علی اکبرهای خمینی، رفتند تا ناموس ایرانی حالا در اوج آرامش و امنیت روزگار بگذراند. برای ما فقط یک «فیلم» بود، برای «حججی» ها و «بیضایی» ها و «سیاح» ها و «همدانی» ها اما فیلم نبود. واقعیِ واقعی بود. داعش بود، زمین خشک و بیابان بی آب و علف و تشنگی و غروب آفتاب بود و تجسم عینی روضههای قتلگاه و غروب عاشورا و اسارت عمه جان و …
«نقی» که میگفت «یاابوالفضل»، تنمان میلرزید. یادمان آمد حضرت عقیله بنی هاشم، چقدر «عباس» داشت که فداییاش شدند. یادمان میآمد این سرزمین هنوز «علمدار» هایی دارد که وقتش برسد از «سر» هم میگذرند تا سر ناموس وطن به سلامت باشد.
و ما فراموش نمیکنیم مدافعان حرم را که اجازه ندادند ساعت تهران به وقت شام تنظیم شود. آنها که تا ابد، این ملت را شرمنده شجاعت و رشادتشان کردند.
باران بی امان بغض و اشک، راه گلو و چشم را سد کرد وقتی سکانسهای پایانی «پایتخت» را میدیدیم. پایتخت تمام شد. «درود خدا بر شیرمردانی که با شجاعت و رشادت خود کاری کردند تا ناامنی و وحشت و داعش برایمان فقط یک «فیلم» باشد.» این خلاصه همه آن چیزی است که از «پایتخت ۵» به یادمان خواهدماند…