عینک دودی

 سید محمد موسوی بهرام‌آبادی

پیرمرد سوار اتوبوس خط واحد شد. نگاهی به صندلی‌ها انداخت. جایی برای نشستن نبود. جوانی با بی‌خیالی روی صندلی لم داده بود. پیرمرد به او خیره شد. جوان سرش را به آن طرف چرخاند. پیرمرد کیسه‌های خریدش را کف اتوبوس گذاشت، میله بالای سرش را گرفت و شروع کرد به صحبت‌کردن با مرد میانسالی که کنارش ایستاده بود:
جوونم جوونای قدیم، به بزرگ‌تر از خودشون احترام می‌ذاشتن، بزرگ و کوچیک می‌فهمیدن؛ اما حالا چی؟ خدایا شکرت، دوره آخر زمون شده دیگه…
مرد در حالی که لبخند می‌زد، حرف‌های پیرمرد را تأیید کرد و گفت: سخت نگیر پدرجان، دوره زمونه عوض شده.
***
اتوبوس سر ایستگاه توقف کرد. راننده سرش را به طرف جوان چرخاند و گفت: چهارراه مصدق همین جاست؛ آقایون کمک کنید این جوون پیاده بشه.
جوان عینک دودی‌اش را به چشمانش زد، عصای سفیدش را باز کرد و از جایش بلند شد.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *