دو طفلان مسلم
هر یک از روزهای دهه اول محرم به یک عنوان که غالبا نام شهدای کربلاست، مشهور شده و ستایشگران اهل بیت(ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع)
را برپا میدارند. در روزهای سوم تا ششم ذکر مصائب یاران و اصحـاب امـام حسـین(ع) هـم خوانده میشود. ذاکران و سوگواران اباعبدالله الحسین(ع) در روز چهارم محرم با ذکر مصیبت مسلم بن عقیل در کوفه، با بیان اشعاری به نحوه شهادت دو طفلان مسلم در عراق میپردازند.درباره نحوه شهادت دو طفلان مسلم، یعنی ابراهیم
و محمد، نقل است که این دو زندانی ابن زیاد بودند و او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: این دو کودک
را به زندان ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و درباره آنها سختگیرى کن. این دو کودک در زندان روزها، روزه مىگرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مىآوردند. یک سال بدین منوال گذشت؛ یکى از آنها به دیگرى گفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است؛ امشب که زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مىکنیم؛ شاید دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد کند. شبهنگام که زندانبان پیر نان و آب آورد برادر کوچکتر به او گفت: اى شیخ! آیا محمد(ص)را مىشناسى؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است. گفت: جعفر بن ابى طالب را مىشناسى؟ در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پیامبر من است. گفت: ما از خاندان پیامبر تو محمد صلى الله علیه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت مىگیرى.زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بىمهریهاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نیمه شب بگریزند. آن دو کودک، یعنی ابراهیم و محمد فرزندان مسلم بن عقیل از زندان بیرون آمده و به خانه پیرزنى رسیدند. پیرزن بعد از گفتوگو و شناختن آنها، پناهشان داد؛ اما به آنها درباره دامادش که فردی از طرفداران یزید و در لشکر ابن زیاد در واقعه عاشورا بود هشدار داد. پسران مسلم گفتند: ما همین امشب را نزد تو خواهیم بود و صبح به راه خود ادامه مىدهیم. پیرزن براى آنها شام آورد. نیمه شب بود که صداى آن دو کودک به گوش داماد آن زن رسید. از جا جست و در تاریکى شب به جستوجوى آنها پرداخت و چون به نزدیکى آنها رسید، پرسیدند: کیستى؟ گفت: من صاحب خانهام؛ شما کیستید؟ برادر کوچکتر که زودتر بیدار شده بود، برادر بزرگتر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه مىترسیدیم به سراغمان آمد. سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوییم
در امان خواهیم بود؟ گفت: آرى. در ادامه آنها به خدا و رسولش از او امان خواستند و خود را معرفی کردند و گفتند از زندان عبیدالله فرار کردهاند. او که از فرط خوشحالى سر از پاى نمىشناخت، گفت: از مرگ گریخته و به مرگ گرفتار شدید! سپاس خداى را که شما را به دست من اسیر کرد. سپس آن دو کودک یتیم را محکم بست تا فرار نکنند. در سپیده دم، غلام سیاهى را که «فلیح» نام داشت، صدا کرد و گفت: این دو کودک را گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برده و ۲ هزار دینار درهم جایزه بگیرم! غلام، شمشیر برداشت
و آنها را جلو انداخت تا در کنار فرات ایشان را به شهادت برساند. چون از خانه دور شدند یکى از آنها گفت: اى غلام سیاه! تو به بلال مؤذن پیغمبر شباهت دارى. گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما
را بزنم، شما مگر کیستید؟! گفتند: ما از خاندان پیامبریم و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریخته و این پیرزن ما را میهمان کرد و اینک دامادش مىخواهد ما
را بکشد. غلام سیاه دست و پاى آنها را بوسید و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر! سپس شمشیر
را به دور انداخت و خود را به فرات افکند و گریخت. داماد پیرزن پس از این جریان پسرش را خواست
و گفت: سر این دو را بزن و او نیز با کمک بچهها از این قصد منصرف شد. در نهایت آن مرد خود بچهها را برد
و سر از تن جدا کرد و سرشان را نزد ابن زیاد برد. همین که چشم ابن زیاد به آنها افتاد، سه بار برخاست
و نشست و گفت: واى بر تو! کجا آنها را پیدا کردى؟ گفت: پیرزنى از خویشان من آنها را میهمان کرده بود. گفت: از میهمان بدینگونه پذیرایى کردى؟ سپس از او پرسید: به هنگام کشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جریان را براى ابن زیاد بازگو کرد. ابن زیاد دستور داد تا آن مرد را ببرند در همان قتلگاه دو فرزند مسلم و سر او را جدا کنند. نوشتهاند که: سر او را بر نیزه کرده و در کوچهها مىگرداندند و کودکان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه مىرفتند و مى گفتند: این است کشنده عترت رسول خدا.