پنجشنبه ها

سید محمد موسوی بهرام آبادی

سبیل های کلفت و پر پشت، ابروهای درهم تنیده، موهای فر و یقه ی باز. وقتی او را پشت فرمان ماشینش دیدم کمی ترسیدم، ولی عجله داشتم. نمیتوانستم منتظر تاکسی بعدی بمانم. بدون معطلی در را باز کردم، روی صندلی جلو نشستم و حرکت کردیم. از همان ابتدا زیر چشمی نگاهش میکردم. راستش را بخواهید هنوز کمی ترس داشتم. هوا به شدت گرم بود. آستین هایش را بالا زده بود. لُنگِ قرمزِ پاره ای را دور گردنش انداخته بود و هرچند دقیقه یک بار عرق های پیشانی اش را با آن پاک میکرد. گرما حسابی کلافه اش کرده بود. ماشینش را کمی برانداز کردم، ماشین تمیزی داشت. روی داشبورد، درست در مقابل من، کاغذی چسبانده بود که رویش نوشته شده بود: لطفا قبل از رسیدن به مقصد کرایه خود را آماده کنید…

به زحمت دستم را در جیب شلوارم کردم تا کیف پولم را در بیاورم ولی… ولی کیف پولم آنجا نبود، کمی هول شدم، سریع جیب های پیراهنم را گشتم… ولی آنجا هم نبود. وای خدای من…کیف پولم را در منزل جا گذاشته بودم. بدتر از این نمیشد. زیر چشمی نگاهی به سبیل های حجیم راننده کردم، ترس عجیبی وجودم را فرا گرفت. نمیدانستم چه کار کنم. پیش خودم گفتم: فقط خدا کنه که آبروریزی راه نندازه، اول بهش میگم شماره کارت بدید من واریز میکنم به حسابتون بعد اگر اعتماد نکرد که بعید میدونم اعتماد کنه، یه چیزی پیشش گرو میزارم، چیکار کنم، چاره ای ندارم، بهتر از اینه که بخواد درگیری ایجاد کنه… چند دقیقه به همین منوال در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که به سر خط رسیدیم. تاکسی توقف کرد. نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به راننده کردم و آرام از تاکسی پیاده شدم تا برایش توضیح دهم. به محض اینکه پیاده شدم و در را بستم، تاکسی حرکت کرد. با تعجب به آن نگاه کردم، گفتم شاید کمی جلوتر بایستد، ولی تاکسی داشت دور و دور تر میشد. از تعجب سر جایم خشکم زده بود. همینطور که تاکسی داشت دور میشد متوجه کاغذی شدم که پشت شیشه اش چسبانده بود. روی کاغذ نوشته شده بود: این تاکسی پنجشنبه ها برای سلامتی امام زمان( عج) صلواتی کار میکند…

 

مطالب مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *